matin061

ساخت وبلاگ
دختر ۱۳ساله از مدرسه با شادی و خنده همراه دوستانش توی کوچه بازی می کرد .مادرش با صدای بلندی اون صدا میزند و دختر نگران و هراسان که فکر کرد اتفاقی افتاده ب طرف خونه میدود .وقتی وارد خونه میشه میبینهه خونشون شلوغه و چشمهای غریبه و مردان و زنان زیادی جمع شدن خجالت میکشه و بدو بدو می‌ره تو آشپز خونه گوشه حیاط پیش مادرش و می‌پرسه عزیز چی شده ؟اینا کی آن ؟ اتفاقی افتاده ؟یک زن غریبه که کنار مادر ایستاده بود نگاهی خریدارانه ب ملوک می اندازد و میگوید عزیزم خدا حفظت کنه عروسم چ خوشگله ملک با گونه های سرخ سرش پایین می اندازد و مادر دستی بر سرش میکشد و میگوید کار خیره عزیز برو لباست عوض کن اون پیرهن خوشکلت بپوش بیا مهمونا منتظرن ملوک که مات و مبهوت ب اطرافش نگاه میکند با همراهی مادرش ب اتاق میرود و لباسش را عوض می کند .خانه شلوغ شده بود پدر ملوک سالها پیش فوت کرده بود و مادر و پنج خواهر و برادرش در خانه پدر بزرگ پدر ی زندگی میکردند این خواستگاری هم با اجازه پدر بزرگ انجام شده بود .ملوک حق انتخابی نداشت .دختر یتیمی که ب دستور پدر بزرگ باید گوش میداد و با مردی که اصلا او را ندیده و نمی شناخت ازدواج می کرد .مادرش هم حق اعتراض و نظری نداشت چون ب غیر از ملوک پنج بچه قد و نیم قد دیگر داشت که خرجشان را پدر بزرگ و عمو ها میدادند .خانه پر شد از همسایه ها و دوستان همبازی ملوک که برای دیدن ملوک و داماد لحظه شماری میکردن و با در گوشی و خندیدن کنار هم و شیطنت بچه گانه دور ملوک شادی و شوخی میکردن ولی ملوک مضطرب بود و بی قرار برای سرنوشتی تا معلوم که انتظارش را می‌کشید .پدر بزرگ ب پیشواز مهمان ها رفت و آنها را با احترام ب داخل دعوت کرد .در میان جمعیت مرد جوانی بود که دو نفر زیر شانه هایش را گرفته بو matin061...
ما را در سایت matin061 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6matin061c بازدید : 27 تاريخ : يکشنبه 30 مهر 1402 ساعت: 23:27